بی خبر

ساخت وبلاگ

می پرسم؛
- خوبی؟ رو به راهی؟

می گوید؛
-نه چندان،تو چطوری؟

می گویم؛
- دلتنگ و غمگین...

می گوید ؛
-دلتنگ چه؟

می گویم؛
- دلتنگ تو و همه چیزهای خوب ،عشق ما عشق در سالهای نکبت و فلاکت است.

می گوید؛
-همین زیبایش می کند ، عشقی عجیب، کمیاب ، و جانفرسا...

می گویم؛
-دستانم را رها نکن ،در کوچه نکبت ونجاست، مثل رود جاری است.

می گوید؛
- نگاهت را از من برندار ،راه خانه را گم می کنم.

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 116 تاريخ : سه شنبه 29 شهريور 1401 ساعت: 0:30

راز ونیاز:آینه با نوری که بر آن تابیده می شود ،آینه می شود،خاصیت بازتاب نور و تصویر را پیدا می کند...آینه بدون نور شیشه ای بی فایده می شود...عشقم! وقتی بر من نمی تابی؛ تاریک،خاموش و بیهوده می شوم،خودت را از من دریغ نکن...داستان رومیان و چینیان را در آزمون تصویر سازی در مثنوی خوانده ای؟جانا !تو آن چینیِ سخت کوش و خالقی که زیباترین و بهترین تصویر را می آفرینی ...که تصویری درخشان و پرنور خلق کرده ای...من آن رومی ام که فقط صاحب آینه ام،اگر بر من نتابی هرگز نمی توانم زیبایی تو را منعکس کنم ...می بینی رفیق!که چطور می شود از یک قصه چندین تعبیر متفاوت داشت؟بیا و تعبیر متمایزم باش...***هرگز سه نقطه ...برای وصفِ راز مگوی تو ،برای وصف زیبایی و مهربانیت ،برای وصف خنده دلنشینت،کافی نبوده و نیست...اما برای وصف کوتاهیِ زبان منکافی است... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 23 شهريور 1401 ساعت: 14:25

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 141 تاريخ : جمعه 18 شهريور 1401 ساعت: 22:29

می گوید ؛-به سلامتی ،برگشتی؟تمام شد؟می گویم؛-برگشتم اما تمام نشده،می گوید؛-زندگی مثل قطاری است که یک روز دیر یا زود وقتی در حال سوت کشیدن است به راه خود می رود در حاِلیکه ما بر آن سوار نیستیم.می گویم؛-ایستگاهی پیاده امان می کند که فقط خدا می داند کجاست.می گوید؛-زندگی انصاف و عدالت سرش نمی شود.می گویم؛- ابر نابغه خنگ به اندازه کافی خرابکاری می کند.می گوید؛-انتظاری نداشته باش.می گویم ؛- هیچ انتظاری ندارم،فقط همین دم را که زنده ام سپاس می گویم. بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 14 شهريور 1401 ساعت: 2:28

چرا وقتی جوانیم به مرگ نمی اندیشیم؟دلیلش چیست؟ نیروی جوانی؟ داشتن آرزوهای دور و دراز ؟راضی نبودن از اوضاع و احوال؟وقتی که میان سال می شویم و بیماری ها یکی بعد از دیگری سراغمان می آیند ،آن وقت هر روز چشم در چشم مرگ از خواب بر می خیزیم و به خواب می رویم...و عشق این وسط به چه کار می آید؟نمی دانم،عشق هم کارسازنیست ،چرا؟شاید به دلیل آن که عشق در میان سالی هم عشق نیست،پر از اما و اگر و شاید و باید است،نمی دانم...به مرگ می اندیشم ،بسیار جدی ،جدی تر از هر وقت دیگری ،اما از آن نمی ترسم ، حتی اگر به وصال معشوق نرسیده باشم ،حتی اگر انسانی ناتمام باشم،نمی ترسم چون در هر حال او از راه خواهد رسید ،فقط از مرگی دردناک می ترسم ،از مرگی همراه با رنج و عذاب و از ناهوشیاری هنگام مرگ ،که حتی ندانی که وقت رفتن کسی دستانت را گرفته یا تنهای تنهایی،اما واقعا چه اهمیتی دارد؟ تنها باشی یا نه؟ راه رفتنی را باید رفت ...دلم برای بازماندگانی می سوزد که هیچ وقت نمی توانند مرگ عزیزی را باور کنند و همیشه احساس پشیمانی همراه آنان است ،بخصوص کسانی که می توانستند مهربان تر باشند و نبودند ...گرچه که بر آنان هم نمی شود ایراد گرفت،عده ای از زندگی بیش از مرگ می ترسند ...از فریفته شدن ،از هدر رفتن،از باختن، من که نتوانستم تغییری ایجاد کنم باشد که زمان مشگل گشای همه باشد، بقول دوستی ،ما مثل قطره اشکی از مژگان زندگی آویخته ایم تا کی باشد که بچکیم،فرصت کوتاه است رفیق . بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 94 تاريخ : جمعه 11 شهريور 1401 ساعت: 18:06

می گوید ؛- خوبی؟می گویم ؛- تا تو هستی، مگر می توان خوب نبود؟شرمگین می خندد و نگاهش را از من می دزدد.می گویم ؛- جان و دلم ،بین عاشق و معشوق ، هیچ گرفت و گیری و حرف نا گفته ای نیست ،وقتی با معشوق سخن می گویی ،گویا با خودت حرف می زنی،من توام،تو منی...بازهم می خندد،دل من ضعف می رود.می گوید ؛- عمر عشق کوتاه است.می گویم؛- کوتاه باشد، بلند باشد ، چه اهمیتی دارد ؟وقتی عشق می آید ، تو باور می کنی که بی معشوق هرگز زنده نبوده وزندگی نکرده ای و پس از او هم زنده نخواهی بود ،این یعنی بی زمانی در عشق و ازلی و ابدی بودن تعلق تو به معشوق .می گوید ؛- چقدر جالب کلمات را کنار هم می چینی .می گویم؛- جان دلم این کار من نیست ،کار توست ،تو در جان منی ،آن که می خندد در من ،می گرید ،می خوابد ، بیدار می شود و سخن می گوید، تویی.این بار بلند و بی پروا می خندد و دل بیچاره ی من ، بازهم ضعف میرود. ... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 6 شهريور 1401 ساعت: 19:16